فریاد زد:بفهم رها کرده او تو را....!!!
یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام
آرام وسرد گفت:که در طالع شما...
قلبم تپید، باز عرق روی صورتم نشست
گفتم بگو مسافر من میرسد ؟ و یا...
با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد!
گفتم چه شد؟ سکوت بود و تکرار لحظه ها
آخر شروع کرد به تفسیر فال من...
با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا
اینجا فقط دو خط موازی نشسته است
یعنی دو فرد دلشده ی تا ابد جدا
انگار بی امان به سرم ضربه میزدند
یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا؟؟؟
گفتم درست نیست، از اول نگاه کن
فریاد زد:بفهم رها کرده او تو را....!!!
تعداد بازديد : 507
تاریخ انتشار: یک شنبه 9 خرداد 1395 ساعت: 6:11
برچسب ها : شعر عاشقانه,
![cloob](http://rozblog.com/temp/ng/cloob.png)
![Twitter](http://rozblog.com/temp/ng/twitter.png)
![Facebook](http://rozblog.com/temp/ng/facebook.png)
![yahoo](http://rozblog.com/temp/ng/yahoo.png)